بس است شور تغزّل من خیالی را
پی سراب زدم پرسه در حوالی را


چگونه اشک نریزم؟ چگونه خوش باشم؟
به سینه ام نزدم سنگ بی خیالی را

دل تنگ
مرا به زور نشاندند بین برزخ هجر
نشد که طی نکنم عالم مثالی را


کدام جمعه می آیی و جشن می گیریم
جواب عینی این جمله ی سؤالی را


دلا به جوشِ ظهورش، کسی که مؤمن نیست
ندیده چشمه ی آبی به این زلالی را


هنوز در عجبم از خیال نازک خویش
چگونه رفته مسیر به این محالی را؟