دوستم را اولین باری که آوردم حرم
تا دم ِ برگشت با ما بود.. با ما برنگشت


هر دلی آمد کنار تو از اینجا برنگشت
گرچه مجنون بود... اما سوی لیلا برنگشت

یک نفر میخواست با گنبد نظر بازی کند
جلد شد.. دیوانه شد.. دیوانه اما برنگشت

زائری که هیچ همراهی به جز اشکش نداشت
بعد از اینکه اشک ها را ریخت تنها برنگشت

در کنارت مثل یک ماهی درون آب بود
بی تو بودن را نفهمید آخرش تا برنگشت

صبح.. بیماری دخیل پنجره فولاد شد
تو شفا دادی.. ولی آخر سروپا برنگشت

دوستم را اولین باری که آوردم حرم
تا دم ِ برگشت با ما بود.. با ما برنگشت

راستی آقا همان آهو که ضامن بوده ایش
آخرش برگشت پیش مادرش یا برنگشت؟!