ترسم که شعـــر سنگ مزارم این شود
این هـم جمـال یوسف زهـرا ندید و رفت

از شهر وعده های تو آرام می رود
آن که تو را ندیده و ناکام می رود


دارد ازین سه شنبه و این جمکران سرد
چشم انتظارِ خسته و گمنام می رود


شاید هم آمدی، منِ غافل ندیدمت ...
از حال ـ این دچار به اوهام ـ می رود



یک روز روشنایی چشمان عاشقم
با گریه مدام، سرانجام می رود...