قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامه ی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت


چون وا نمی کنی گره ای خود گره مباش
ابرو گشاده باش اگر دستت گشاده نیست


چه خبر از دل آواره ما خواهد داشت؟
مست نازى که ندارد خبر عالم را

ه رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا


نو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستیم
طفل ما مشق جنون بر تخته گهواره کرد!


بر دل من که ز بی هم‌نفسی غنچه شده است
نفس سوخته عشق نسیم سحری است!


گفت‌وگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است!


فکر آزادی، گرفتاری به دام تازه ای است
ما که خود را در قفس، بی بال و بی پر ساختیم


آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد
همواری این راه مرا سر به هوا کرد


فریاد از آن نرگس مستانه که هر گاه
رفتم که خبر یابم از او ، بی خبرم کرد


یوسف ما ز تهی دستی خلق آگاه است
به چه امّید به بازار رساند خود را؟!


وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق می‌ترسم جوان سازد مرا 


دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح
چون غنچهٔ نشکفته نسیم سحری را


علاج کودک بدخو ز دایه می آید
کجاست عشق، که درمانده ام به چاره دل 


از مردم افتاده مدد گیر که این قوم
با بی پر و بالی، پر و بال دگرانند


ز رفتن تو من از عمر بی نصیب شدم
سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم


به شکار آمده بودیم ز معموره ی قدس
دانه ی خال تو دیدیم و گرفتار شدیم


شکست شیشه دل رامگو صدایی نیست 
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد


تمام مشکل عــــالم در این گــــره بــــاشد 
چـــو دل گشــاده شــود مشکلی نمی‌ماند


چون وا نمی‌کنی گره‌ای خود گره مباش
ابرو گشاده باش اگر دستت گشاده نیست


گردبادی شود و دامن صحرا گیرد
گر به دیوار فتد، سایه دیوانه ما


طبیبان درد بی درمـان پـسنـدنـــد 

 به تاب عشق باید سوخت، تب چیست؟


نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ 

 که سبکباری خود را به خزان نگذاری


در دامن خود پای فشردیم چو مرکز‬

گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشتیم


یاد آن جلوهٔ مستانه کی از دل برود؟ 

 این نه موجی است که از خاطر ساحل برود