هذا یوم الجمعه و هو یومک ...
باز جمعه شد و من کنج اتاقم بنشستمهق هق یک غزلی که...مانده آواره به دستمدلم آماج خزان شدقلب من تاب ندارد، دیده ام خواب ندارد
بغض کردم
که چرا یوسف زهرا؟
جان عالم به فدایش، یک هزار و سیصد و اَندی در عالمندبه خواندیم برایش ....باز از منتظرانیم!!؟
در عجب مانده ام از این
این همه جور و چپاول، آن همه قتل و تجاوز
این همه غیبت و تهمت، آن همه غارت و دزدی
خوردن مال یتیمان، گریه ی این همه کودک
ناله ی آن همه مادر
بهر یک تکه ی نانی، پدری در پی کاری
سفره بی نان
اهل خانه شکمش مانده گرسنه
پس کجایی گل زهرا؟این روا نیست ببینیُّ و نیایی ... شاعر:بهلول حبیبی زنجانی
۱۳ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۳۷
۱
۰
دل تنگــــ امام زمان (عج)