کودک نفس نفس می زد: «بابا سلام... فضه گفت بیا» مرد از هوش رفت ...
اگر می تــوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیــلی جـوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جـانی بمان
زمــین گـیرمن،آســمانی،بمان
اگرمی شـود می توانی بـمان
تو نـیلوفرانه تـریـنیاسشـهر
وجود تو کانون احـساس شهر
دعا گوی هر قـدر نشناس شهر
نکش دست از دست دستاس شهر
نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان