گفتم چرا قلبم دگر بر تار زلفت گیر نیست؟
سر بر زمین افکند و گفت:خود کرده را تدبیر نیست
گفتم بیا دربند کش، این بنده ی فرار را
گفتا اگر عاشق شوی، کاریت با زنجیر نیست
گفتم که شاید دلبرم، افتاده ام از چشم تو؟؟!
باغم نگاهم کرد و گفت: مهدی ز نوکر سیر نیست...