حارث رفت پیشش.

پرسید:"برای چه آمده‌ای؟"

گفت: "دلم می‌خواست تو را ببینم."

نگاهش کرد:"مرا دوس داری، حارث؟"

سرش را انداخت پایین: "آری، به خدا"

مکث کرد، گفت: "من را همانطور می‌بینی که دوستم داری، وقتی نفست به گلو رسید."